نتایج جستجو برای عبارت :

بازی تخم های عید پاک که سالها کشف نشده بودند

رمان آن سالها
دانلود رمان عاشقانه آن سالها جلد اول و دوم اثر صدف با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان آن سالها مهناز دختری خوش اقبال است و زندگی عادی خود را دارد ، او شیفته دوست و هم بازی دوران کودکی خود ، بیژن شده و البته بیژن هم نسبت به او بی رغبت نیست ، اما حکایت از روزی شروع میشود که خانواده ی شاهین فر مهناز را برای پسر بزرگشان ، بهرام ، خواستگاری میکنند …
و اما در جلد دوم
مهناز پس از خروج از ایرا
دل نمی‌کندند.
از هم دل نمی‌کندند. دو ماه کنار هم بودند. برای هم جا باز کرده بودند و خودشان سخت نشسته بودند. وقت گریه و توی تاریکی دستمال‌هایشان را با هم قسمت کرده بودند. اسم هم را یاد گرفته بودند. بچه‌هایشان از خوراکی‌های هم خورده بودند و در دفترهای مشترک، با هم نقاشی کشیده بودند. جانمازهای تو کیفی‌شان را به هم قرض داده بودند. منتظر رسیدن هم مانده بودند. بعضی‌ها هم‌مسیر شده بودند و خانه هم را یاد گرفته بودند. شانه به شانه هم لرزیده بودند
- عشق کهنه:
پاییز از راه رسید             مثل مردی غمگینکه سالها پیش عاشق شده است∞                از عشق عکسی دارد                       کهنه،                             از دختری که سالها پیش گفته بود:                         "دوستت دارم".
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)#هاشور_در_هاشور#شعر_کوتاه
سالها بود نماز شبش ترک نشده بود شب شهادت حضرت رقیه س صحنه آوردن سر امام حسین ع برای حضرت رقیه س را نشانش داده بودند. چهار هفته قبل از فوتش یکی از همسایگانش چهارشب پشت سر هم خواب دیده بود که به او می گفتند کفنت را حاضر کن.فکر کرده بود مرگش نزدیک است از همسرش خداحافظی کرده بود و حلالیت طلبیده بود. وقتی دختر کوچک خانم به رحمت خدا رفت کفنی که برای خودش از کربلا آورده بود پیدا نشد. به ناچار به در خانه ی همسایه رفتند و پرسیدند که کفن دارد یا خیر و او ما
سالها بود نماز شبش ترک نشده بود شب شهادت حضرت رقیه س صحنه آوردن سر امام حسین ع برای حضرت رقیه س را نشانش داده بودند. چهار هفته قبل از فوتش یکی از همسایگانش چهارشب پشت سر هم خواب دیده بود که به او می گفتند کفنت را حاضر کن.فکر کرده بود مرگش نزدیک است از همسرش خداحافظی کرده بود و حلالیت طلبیده بود. وقتی دختر کوچک خانم به رحمت خدا رفت کفنی که برای خودش از کربلا آورده بود پیدا نشد. به ناچار به در خانه ی همسایه رفتند و پرسیدند که کفن دارد یا خیر و او ما
نمک نشناس ها بدانند:نقل شده اگر حضرت جعفر ع و حضرت حمزه ع بودند حق حضرت علی علیه السلام غصب نشده بود.*بلاتشبیه اگر سردار سلیمانی ۵۰ سال پیش سردار ایران بودند امروز بحرین استان ایران بود و مزدوران آل خلیفه مزاحم نوامیس شیعه نبودند.اگر ۸۰ سال پیش زمان رضا شاه ملعون بودند شوروی و انگلیس و آمریکا چند روزه ایران را اشغال نمی کردند.*اگر زمان قاجار بودند کشور های مختلف شمال ایران از کشور جدا نمی شدند.****سلبریتی هایی که امروز در امنیت کامل بدون یک شب
ال از سفرش برایم یک دستبند با صدفهای یاسی رنگ سوغات اورد. درست شبیه دستبند قدیمی تری که سالها پیش از سفرش به جنوب برایم اورده بود. صدف‌های یاسی! خندیدم و گفتم سلیقه‌ات در این سالها هیچ عوض نشده! همان صدفها، همان رنگ... یادش نبود. گفت راستش برایم مهم نبوده چه طرح و شکل یا قیمتی باشد آخرش یک یاسی را برمیدارم برای تو. یاسی مرا یاد تو میاندازد. صدف باشد یا مایو یا دمپایی ابری.
همیشه دوست دارم بدانم آدمها با چه چیزهایی یادم میافتاند. وقتی آهنگی از قم
درجه ابهام: 0 از 4
از هزاران سال پیش جنگی بین زنبورهای دو کندوی سفید و سیاه بر پا بود 
این دو لشکر در تمام این سالها رو به روی هم قرار گرفته بودند
و همیشه زنبورهای کندوی سیاه بودند که غالب بودند
و سفیدها هرگز از پای نمی نشستند
اما چند سالی بود که زنبورهای قرمز و سبزِ کندوی سفید توانسته بودند رئیس زنبورهای آبی و قرمز را از کندوی سفید اخراج کنند
و خودشان روی پای خودشان بایستند!
زنبورهای سبز و قرمز کندویِ سفید میخواستند عسل پاک خودشان را درست کنند
سالها پیش وقتی بچه بودم و مدرسه می رفتم...وبا شایع شده بود ...یادمه مادرم آب رو می جوشوند و میریخت تو قمقمه...تاکید داشت از آب لوله کشی مدرسه و آبخوری آب نخوریم...همه مادرها اینطور بودند. همه دانش آموزا هم قمقمه می آوردند مدرسه. در انواع اقسام مدل ها...طرف کتاب ها رو با کش میبست و کیف نمیاورد ولی قمقمه رو حتما با خودش میاورد...وبا با اون اوضاع بهداشتی و فرهنگی دهه شصت و هفتاد، با همه دارو و امکانات نداشته، آسیبی به ما نزد...این که یه جور آنفولانزاست...
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست …
قیصر امین پور
متأثرم چرا حرم نرفته‌ام
♦️در ایامی که امام در مدرسه علوی اقامت داشتند یک شب _ ساعت ده مورخ 19 بهمن 57 به طور ناشناس با ایشان و مرحوم شهید عراقی به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) رفتیم. البته قبلاً به مسؤولین حرم گفته شده بود حرم را خلوت کنند. اما آن‌ها نمی‏‌دانستند قضیه چیست؛ لذا تا مردم خبردار شدند امام زیارت‌شان را کرده بودند. امام در دو سه روز اولی که از پاریس تشریف آورده بودند فرموده بودند: «من متأثرم که در این چند روز که به ایران آمده ام هنوز به
زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.ذکاوت! گفت : بیایید بازی کنیمٍ ، مثل قایم باشکدیوانگی ! فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارمچون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد!!یک….. دو…..سه …همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوندنظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.اصالت به میان ابرها رفت وهوس به مرکززمین
نگفته بودمتان. آن شب که عملم قطعی شد، یک آن لرزه به جانم افتاد که من اگر بمیرم، هیچ از من به جای نخواهد ماند ... هنوز هم می‌گویم ترسم از عمل نبود ... ترسم از چیز دیگری بود ... شما نمی‌دانید چه قدر، چه قدر، چه قدر سراپایم را استیصال گرفته بود. راستی راستی هیچ کاری نکرده بودم که بتوانم به آن دلخوش باشم ... پدر که رفت تا با دکترم حرف بزند موبایلم را برداشتم و خیلی از نوشته های این جا را که از دسترس خارج کرده بودم، به صفحه برگرداندم. نه از سر ناچاری ... نوش
رسول اکرم صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏ آله به هر کس برخورد مى ‏نمودند، از بزرگ و کوچک، ثروتمند و فقیر، سلام مى‏ کردند و اگر به جایى حتى براى خوردن خرمایى خشک دعوت مى‏ شدند، آن را کوچک نمى‏ شمردند. زندگیشان کم هزینه بود، بزرگ طبع، خوش معاشرت و گشاده رو بودند، بى آن‏که بخندند، همیشه متبسم بودند، بى‏ آن‏که اخمو باشند، محزون بودند، بى‏ آن‏که از خود ذلّتى نشان دهند، متواضع بودند، مى ‏بخشیدند ولى اسراف نمى ‏نمودند، دل نازک و نسبت به تمام مسلمانان
در طول سالهای عمرم همیشه تلاش کردم و به نظرم جز دسته ادم های پرتلاش محسوب میشم.
اما تموم این سالها همیشه به خودم گفتم استعداد چیز دیگه ای .... ادم های با استعدادی رو توی این سالها دیدم که چیزی رو که من در طی روزها یا هفته های یا حتی ماهها میخوندم یا مینوشتم یا طراحی میکردم یا میساختم در عرض چند روز یا هفته میتونستن انجام بدن. به خودم میگفتم هرچه قدر ضعیف باشم میمونم توی این مسیر ... این چیزی که من میخام و براش حاضرم از خیلی از چیزیهای زندگی بگذرم. گ
این اسم یک کتاب است. کتابی از میچ آلبوم. از آلبوم فقط سه شنه ها با موری را خوانده بودم.
کتاب از پیرمردی سخن میگوید که در پارک بازی کار میکند و مسئول تعمیرات وسائل پارک است. پارکی در ساحل اقیانوس. 
طی یک حادثه پیرمرد میمیرد و در بهشت خود با پنج نفر ملاقات میکند. اما این بهشت مثل یک بهشت عادی نیست! از نهرهای عسل، قصر های یاقوت و حوری هایی که پری وار منتظر تو هستند خبری نیست. در این بهشت احساس نفرت، کینه و عصبانیت هم به تو دست میدهد و اِدی همه ی این اح
سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه...
یکی از ﻫﻴﺎت امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.
اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.
سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدهم
چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.
لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهید !
قصه های ستون انقلاب
 
یک نگاه از بالا به پایین بهم انداخت و گفت:
_دیروز رفتی؟
__آره
_آررررررررررررررره؟
__خب آره چرا باید نمی رفتم؟
_به نظرت چرا باید می رفتی؟
__خب تو بگو چرا باید نمی رفتم؟
_چون حال و احوال و اوضاع مملکت خوب نیست..نه سیاسی..نه اقتصادی..نه فرهنگی و نه..
 
__چهل و یک سال پیش،جوان هایی که هم سن الان من بودند برای رسیدن به یک آرمان و هدف بلند شدند و مبارزه کردند.همه اونا مثل من و تو پر از آرزو و رویا بودند.یکیشان عاشق بود و برای رسیدن به عشق
#دلنوشته_شب
سال 67 که سال پایانی جنگ بود، توانستم که با دستکاری شناسنامه تنها مدت 15 روز فقط در جزایر "مجنون" حضور پیدا کنم. !!!
اما همان 15 روز کافی بود تا زیربنای ذهنم ساخته شود.در اعماق قلبم الگویی شکل گرفت، که همه رفتار، گفتار، و کردار مسؤولین از ریز تا درشت را با همان معیار "مجنونی" ها می سنجیدم...!
همان هایی که در "مجنون" ، از "عشق" به "جنون" رسیده بودند!
سالها در حسرت آن سالها میسوختم!گهگاهی که یادگاران آن دوران را در جایی میدیدم، به طرز عجیبی در د
@EMAD_zareei:#دلنوشته_شب
سال 67 که سال پایانی جنگ بود، توانستم که با دستکاری شناسنامه تنها مدت 15 روز فقط در جزایر "مجنون" حضور پیدا کنم. !!!
اما همان 15 روز کافی بود تا زیربنای ذهنم ساخته شود.در اعماق قلبم الگویی شکل گرفت، که همه رفتار، گفتار، و کردار مسؤولین از ریز تا درشت را با همان معیار "مجنونی" ها می سنجیدم...!
همان هایی که در "مجنون" ، از "عشق" به "جنون" رسیده بودند!
سالها در حسرت آن سالها میسوختم!گهگاهی که یادگاران آن دوران را در جایی میدیدم، به طرز عجی
دیروز قسمت شد بریم دیدار خانواده شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده. یا همون سید ابراهیم.
رفتیم خونه پدری ایشون. پدرشون بودند. مادرشان هم بودند ولی از آشپزخونه بیرون نیامدند. یعنی جلوی آشپزخونشون یک پارچه زده بودند و فقط پذیرایی رو میداند به نوه شون که بیاره. صوت دیدار رو گرفتیم. میذارم بعدا.
 
^کتابی که می خوام معرفی کنم درباره ی اسطوره ای ست که داستانش برای هزاره ها قبل نیست،اتفاقا این اسطوره معاصر با زندگی کرده است.
خاطرات خانم مرضیه حدیدچی دباغ هست با روایت گری خود ایشون.^
زمانی که بانو مرضیه در بیت امام خمینی در نوفل شاتو به عنوان محافظ بیت خدمت می کردند، امام ایشان را خواهر طاهره صدا میزدند و این لقب بعد از این ، با ایشان همراه شد.
این بانو بعد از سالها شکنجه توسط ساواک، به خارج از ایران مهاجرت کردند و در لبناان و سوریه آموزش
تکه های تنش را از آن سر شهر آورده بودند. می گفتند آفتاب که زده سیاهی جسمی را روی آب دیده اند. به گمان اینکه نیمه جان می گیرندش به آب زده بودند. وقتی رسیدند چیزی جلوی چشمانشان شناور بود که گویی هیچگاه نفس نمی‌کشیده. انگار هیچگاه راه نرفته است، شعر نخوانده است، انگار که هیچ شبی عشق نورزیده است. انگار از ازل روی آب شناور بوده .
دنبال خانواده اش می گشتند. کسی نمی دانست از چه وقت روی آب بوده. چشمانش بیرون زده و پلک هایش طوری ورم کرده بودند که نمی بستن
روز جهانی زن!!!!!
روز جهانی زن را زمانی پایه گذاری نمودند،که زنان کارگر از مشقت کار و نبود حقوق و پایمال شدن حقشان به خفقان رسیده بودند.
زنان ،مادرانی بودند که مردان را به دنیا آورده بودند و به آنها زندگی بخشیده بودند؛درحالی که مردان خواستار سلب حیات زنان بودند. زنان  شجاعانه لب به سخنان اعتراض آمیز گشودند و خواستار آسایش و آرامش و مدیریت خارق العاده مانند مردان گشتند.زنان چنان مطلومانه از حق خود دفاع نمودند که سالها روز جهانی زن در جهان یاد
در بزرگ و مهر و موم شده،باز شد و محکم روی زمین افتاد. تمام منبت کاری های روی در،خرد شدند و از بین رفتند. باری دیگر،زیبایی از بین رفت و تاریکی پلید جایش را گرفت.
به محض اینکه پایش را داخل مقبره گذاشت،انرژی ضعیف درون انجا را حس کرد. انرژی ای قدرتمند که برخلاف جادوی اهرام مصر،رفته رفته ضعیف شده بود. اگر دقت میکردی میتوانستی هاله ای گذرا از نور را هم ببینی که سریع ناپدید میشد. اما او وقت اینجور کارهارا نداشت. نگاهش سرتاسر دیواره ی اصلی مقبره چرخید.
در بزرگ و مهر و موم شده،باز شد و محکم روی زمین افتاد. تمام منبت کاری های روی در،خرد شدند و از بین رفتند. باری دیگر،زیبایی از بین رفت و تاریکی پلید جایش را گرفت.
به محض اینکه پایش را داخل مقبره گذاشت،انرژی ضعیف درون انجا را حس کرد. انرژی ای قدرتمند که برخلاف جادوی اهرام مصر،رفته رفته ضعیف شده بود. اگر دقت میکردی میتوانستی هاله ای گذرا از نور را هم ببینی که سریع ناپدید میشد. اما او وقت اینجور کارهارا نداشت. نگاهش سرتاسر دیواره ی اصلی مقبره چرخید.
داستان دست سازها سالها بود که برای من حضور داشت با توجه به این که هنرهای تجسمی ارثه ای بود که من در اون فعالیت داشتم و در ضمینه های مختلفی فعالیت کرده بودم ، 
حفظ ارتباط انسان امروزی با محصولاتی که با دستانش میتونه تولید کنه و روح دمیده در آن آثار و چرخه تاثیر تولیدات دست ساز بر کیفیت زندگی افراد به ویژه زنان  سر آغاز پروژه های هند کرفت بود . 
طراحی کارگاه هایی که دست سازه هایی ساده در آن آموزش داده میشد و هدف توجه به ارتباط دست و ذهن و ارتباط
فکر کنم روی هم رفته یک ماه خواندنش طول کشید ،از بس فصل اولش سنگین بود با هیچ هولی جلو نمی رفت اما از فصل
دوم افتاد روی غلطک و راه افتاد.یک کتاب با یک دید نو به جنگ از نگاه زن ها.زن های روسی که تمام رویاهای دخترانه شان را 
کنج صندوق ها گذاشتند تا به وقت برگشتند. 
جنگ چهره زنانه ندارد شاید بگویید مردانه هم ندارد اما سخت است و قوی.قد موهایت را باید کوتاه کنی تا زیر کلاه های آهنی جا
شود و سالها بعد از برگشتند باید صبر کنی تا دوباره قد بکشند و با لباس ه
تقویم ترکی در سده پنجم پیش از میلاد در میان قبایل ترک شمال ختای پدید آمده است. این تقویم بر اساس دوازده حیوان بود: 1) موش. 2) گاو. 3) پلنگ. 4) خرگوش. 5 ) نهنگ. 6) مار. 7) اسب. 8) گوسفند. 9) میمون. 10) مرغ. 11) سگ. 12) خوک. هر کدام از این سالها به باور ترکان معنا و مفهوم خاصی داشتند: موش (آرامش)، گاو (جنگ و آشوب. به گفتة کاشغری چون گاوها به هم فراوان شاخ بزنند و درگیر شوند)، پلنگ (نیکی و بدی با هم)، خرگوش (بدبختی)، نهنگ یا تمساح (فراوانی و ارزانی. زیادی باران. به گفتة کاشغ
سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت.
قسمتی از پیام رهبر انقلاب به مناسبت شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
دلمان تنگ است برایت در این تحویل سال، سردار....
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید
#سین_هشتم
#سال_تحویل
#تحویل_سال
از وقتى که به یاد دارم دانش اموز مودب و خوبى بودم. سر به زیر و ارام. از انهایى که همیشه در گوشه ى انتهایى کلاس تنها مینشینند. معلم هایم دوستم داشتند. یادم است ان روزى را که معلم چهارم ابتدایى ام به مادرم گفته بود که الالا از همه نظر بى نظیر است و مادرم در جواب گفته بود که " درخانه بسیار پرخاشگر است".
دوم دبیرستان بودم که به واسطه ى دخترى که میشناختمش دوست پیدا کردم. شاید اولین دوست هاى واقعى زندگى ام بودند. فرح دخترى بود که ازمن محافظت میکرد. چرا ک
در جهان هستی شگفتی‌های بسیاری وجود دارد که بسیاری از آن‌ها مرموز و حل نشده باقی مانده‌اند. عمر اکثر ما هم ممکن است به کشف علل اصلی این راز‌ها قد ندهد.
در زیر ۱۰ نمونه از کشف‌های عجیب دنیا که هیچ توضیحی برای آن‌ها وجود ندارد را برایتان معرفی کرده‌ایم.
۱- پرندگان Moa
 
موآ پرنده‌هایی بودند که توان پرواز نداشتند و بومی نیوزیلند بشمار می‌رفتند. این پرنده‌ها در حوالی سال ۱۵۰۰ میلادی به طور کامل منقرض شدند. افسانه‌ای وجود دارد که می‌گوید این
دانلود سانسور نشده فیلم خط فرضی محصول 1399 اثری از فرنوش صمدی, دانلود سانسور نشده فیلم خط فرضی با لینک مستقیم رایگان کامل کم حجم کیفیت بالا عالی بلوری 4k, دانلود سانسور نشده فیلم سینمایی ایرانی خط فرضی جدید بدون تگ آرم تبلیغاتی و نیاز به خرید اشتراک ویژه دانلود سانسور نشده فیلم

ادامه مطلب
عزیزکم! تو را من خودم معتاد موزیک کردم. خود من، خودم را از تو گرفتم. خودم موزیک را از تو دزدیدم. سالها بعد تو پیرمردی هستی با کلاه کج، نشسته در پارک، قوز کرده بر عصا.
در سمفونی نکبت بار کلاغ های زمستان زده دنبال موسیقی میگردی. سالها بعد من پیرزنی هستم که هنوز میتواند ورزش کند. با هدفون سبزش از کنارت رد میشود، می ایستند و پاهایش را میکشد.
+ البته با توجه به لرزش دستانم، همین الان هم میتوانم پیرزن باشم. مساله اینجاست که تو هنوز یک جوان احمقی:) خاصه
سلام
 
غدیر نوشت (با تاخیر!)
عید غدیر همیشه خاصه. هر سال خاص تر از پارسال.
اصن یه جوریه که نمیشه وصفش کرد. نمیشه دربارش حرف زد حتی!
فقط میشه یه گوشه نشست و تصور کرد ماجراهای اون روز رو و غرق لذت شد...
 
شاد باشید به حق امیرالمومنین علیه السلام.
 
 
عیدی نوشت
یکی از بهترین عیدی هایی که تو عمرم گرفتم رو امسال استادم یا بعبارتی بهترین دوستم با 40 سال اختلاف سن لطف کردن. تابلویی که خودشون سالها پیش نوشتن و سالها بالای سرشون نصب بود تو دفترشون و من از حدود
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده...
بارها غم این کلمات را میان رقص شعله ها دیدم که بی مهابا با باد یکی شدند.
راستی چشم دخترکانی که چشم انتظار روزهای بهترند را دیده ای؟
شبهایی که پایان ندارند را چطور؟
کوله باری از زخم هایی که سالها با خود حمل میکنیم را کجای راه زندگی باید بگذاریم و پرواز کنیم؟
انتظار برای روزهای نیامده بدترین زندگی است که میشود هر انسانی تجربه کند.و امان از رسیدن آن روز...
سالها انتظار برای وصال، دستپاچگی می آورد.ترس می آورد و
بنام خالق آزادگی بهر سازندگی
باز خرداد است و یاد آزادگی 
خرمشهر است و این همه مردانگی
بهار و سوز گرمای بی مثالش
خرداد آمده شادی سوم همیشگی
شهر من کاش شادیت پیوسته بود
ترکهای  لب این شط وابسته بود
گرم بهر خاک همچو آتش تیرگان
کاش انصاف بود بهر این دلدادگان
مردمی که با جان و دل عاشق جانبازی
صدافسوس مانده اند در حسرت سازندگی
سالها جای ترکش مانده روی دیوارها
رد خون عشق یاران مانده در دیدارها
شهر من شهر خدا ای جان فدا
انهمه عشق بازان آمدند بهر خدا
نرم افزار محاسبه md5 در ویندوز
 
شاید امروزه در بسیاری از سایت ها دیده باشید که وقتی فایلی را برای دانلود گذاشته اند در زیر آن یا کنار آن مقدار MD5 آن نیز نوشته شده است این برای این است تا پس از دانلود شما مجددا MD5 آن فایل را محاسبه نمایید و با MD5 موجود در سایت مقایسه نمایید اگر هر دو MD5 یکسان بودند به این معناست فایل شما امن است و در بین راه دستکاری نشده است یا به ویروسی در بین راه آلوده نشده است . حال این سوال پیش می آید پس از دانلود فایل چگونه در وی
نوجوون ک بودم بهتر بودم دلم برای بلاگفا و افسران تنگ شده،دلم برای کلاس بسکتبال و پیچوندن تایم هنر و موندن تو کتابخونه وکتاب خوندن تنگ شده،دلم برای کتابخونه مدرسه امون و زنگای ناهار تنگ شده،دلم برای پیاده برگشتن از مدرسه و تو راه فلافل و نوشمک خوردن تنگ شده،دلم برای تاترهای زبان و سرودا تنگ شده دلم برای کلاس اقای نوروند و عربی پیشم تنگ شده وقتایی که بعد کلاس با اقای صفوی درمورد عرفان حرف میزدیم تنگ شده، الانم خوبه خیلی چیزا،ولی خوب اون موقع
پانزده سال قبل که بعنوان یک دانشجوی ساده شهرستانی به مشهد آمدم یکی از خوش شانسی های زندگی ام این بود که دانشگاهم در خیابانی قرار داشت که پر بود از کتابفروشی های مختلف.و یکی از لذت های آن روزهای من این بود که در مسیر رفت و آمد به دانشگاه پشت ویترین این کتابفروشی ها می ایستادم و با دیدن روی جلد آنها لذت می بردم. آن سالها وضعیت مالی خیلی روبراهی نداشتم و خیلی نمی توانستم فکر کنم به خرید کتاب های مورد علاقه ام .ولی همان پشت ویترین ایستادن ها هم برا
«روم»
در ابتدای قرن بیست میلادی بر باقیمانده روم جنگهایی صورت داده شد تا دیگر « روم اسلامی » نباشد. دو جنگ ویرانگری که عثمانی یا همان ترکان و به تعبیر صحیح « روم » در گرداب آن افتاد؛ همان دو جنگ بین‌الملل بود. روم در جنگ بین‌الملل اول رسما حضور داشت ولی در انتهای جنگ دوم بین‌الملل صدمات فراوانی خورد. روم دیگر آن روم نبود ، سالها در جنگهای عقیدتی _مذهبی _ دینی بسر برده بود و از این لحاظ ید طولایی داشت ولی فرسایش امری حتمی ست. 
روم دیگر ، آن رومی
پاریسولا لمپسوس’ زنی یونانی است که به همراه دختر نوجوانش، سالها طعمه هوسرانی‌های صدام و پسرش بوده، در کتابی، ماجرای روابط خود با صدام را تشریح کرده است.
به گزارش مشرق، "پریسولا لمپسوس" زنی یونانی است که در کتاب خود که در سوئد متتشر کرده، نوشته است که صدام، رئیس‌جمهور مخلوع رژیم بعثی عراق سالها به بهانه عشق به وی، او را در معرض انواع آسیب‌ها قرار داده است.
او در این کتاب، خاطرات خود را با صدام به رشته تحریر درآورده است و محتوای کتاب، بگونه
قهرمانان حافظهیک مطالعه از یادگاران استثنایی هیچ توانایی شناختی برتر و هیچ تفاوت ساختاری در مغز آنها را نشان نداده است. این اختلافات در فعالیت های مغزی را نشان می دهد که به نظر می رسد استفاده از یک مأموریت فضایی را منعکس می کند. 9 نفر از 10 قهرمان حافظه استفاده خود را از روش loci تأیید کردند. با وجود سالها تمرین در مونیمونیک و عملکرد چشمگیر در حفظ کردن ، هیچ ماده ای در خاکستری افزایش نیافته است ، همانطور که در مورد کسانی که دانش تخصصی دارند نیز و
تیم مدیریت سایت بوستان ولایت شهادت اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب رو به همه‌ ی شما دوستداران اهلبیت علیهم السلام تسلیت عرض می کنم.
حضرت علی علیه السلام فاتح خیبر بودند. ایشان کسی بودند که با عمرو ابن عبدود جنگجوی نامدار عرب جنگیدند و او را کشتند. ایشان کسی بودند که وقتی قاضی که خود او را به سمت قضاوت گماشته بود می خواست در برابر مرد مسیحی رای را به امام علی بدهد این اجازه را به او نداد و گفت قوانون برای همه یکی است.
حضرت علی علیه السلام اسوه ی
دکتر خادم در گذشت
دکتر خادم سالها بود که از بیماری سرطان رنج می برد و در این اواخر بشدت ضعیف و ناتوان شده بود دکتر خادم  بعد از تحمل سالها درد و رنج به دیار باقی پر کشید
دکتر خادم دهه هشاد بود که به عنوان یک پزشک جوان و تازه کار به زیباکنار آمد و مطب پزشکی او سالهاست که تنها مطب پزشکی در زیباکنار می باشد.
حالا بعد از در گذشت دکتر خادم در زیباکنار پزشک دیگری نیست و باید دید چه مدت طول خواهد کشید که دوباره در زیباکنار مطب جدیدی بازگشایی گردد
هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دخترخاله اش. 
 عروسیش خانه ی پدرزنش بود؛ توی برّ بیابان. همه را که دعوت کرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود به کسی نگیم سنگین تره ! 
 همسایه ها بو برده بودند محمد از رژیم خوشش نمی آید. می گفتند: پسر فلانی خراب کاره. 
عروسیش را دیده بودند. گفته بودند ازدواجش هم مثل مسلمون هانیست. 
یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 6
    اگر اشتباه نکنم ترم سوم دانشگاه بودیم و آهنگ "همه چی آرومه" تازه منتشر شده بود. هم اتاقی های ما که می شوند همین دوستان الانم، مثل بقیه ی دخترا عاشق این آهنگ بودند و اصلا به ایمان آورده بودند. حداقل روزی ۵-۶ بار این موزیک را با صدای بلند در واحد پخش که میکردند هیچ، حتی با آن همخوانی میکردند و گاهی هم دستی می افشاندند و پایی هم می جنباندند و کلا ایمان آورده بودند که همه چی آرومه و چقدر خوشبختند و زندگی هنوز خوشگلیاشو داره و باید از زندگی لذت بر
پیروزی این روزهای نیروهای انقلاب را باید فتح خرمشهر سوم دانست
حالا بعد از فتح قوه ی قضائیه، قوه ی مقننه هم به نفع ما فتح شد و زمین از دست داده را باز پس گرفتیم.
البته باید قدردان این نعمت باشیم تا خدا نعمت را زیاد کند. آنطور که سوره ی نصر می خوانیم: إذا جاء نصر الله و الفتح... فسبح بحمد ربّک و استغفره إنه کان تواباً
 
برخی از جلوه های پیروزی را در انتخابات سپری شده مرور می کنیم:
 
- جرئت نظام برای ردّ صلاحیت عده ای از کسانی که به شدت نفوذ کرده بودند
 
مینویسم و پاک میکنم...
یاد یکی از خاطره های ابوالفضل کاظمی افتادم توی کوچه نقاش ها... یاد یکی دیگر از خاطره های همدانی توی مهتاب خین شاید...
 
+جمع شده بودند بروند بگویند یا ما یا او، پروپاگاندا راه انداخته بود و مظلوم نمایی، مجبور شده بود بهشان بگوید: بروید هر چه گفت، گوش کنید. بینشان اختلاف افتاده بود، یک عده رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند. عده ای دیگر ماندند که رفیق نیمه راه نباشند و سوخته بودند. بعضی هایشان از خدا طلب مرگ کرده بودند و به
 
 آقای زائری؟!
اگر حوزه تمامی طلبه هایش منصف ، منطقی و خوش فهم بودند و در مسیر  علم خود قدم بر می داشتند امروز جرثومه هایی مانند آقامیری که خلع لباس شد وایضا شما نبودند که وارونه بفهمند!

آقای زائری؟!شاید کنار گذاشتن از برنامه کارشناسی تلویزیون، اینچنین گستاختان کرد!تا دیر نشده برگردید!
امروز دستگاه های باشگاهمون رو عوض کرده بودند / خیلی بهتر شده بودند / زود رفتم که دستگاه هارم زود ببینم ^_^ / یکی از استادهای باشگاه که باهاش سلام علیک نداشتم اومد باهام دست داد خیلی صمیمی / امروز یه پلیس و آتش نشان هم اومده بودند باشگامون / حسودیم شد بهشون / خیلی قوییییی!!! / درسهم زیاد نه ولی خوب خوندم / برنامه اعجوبه هارو ببینید خیلی قشنگه امشب که دیدم خیلی خنده دار بود / واقعا که بچه ها چه دنیایی دارند...اصلا روحم شاد شد...
نقل قولی از دکتر کریمی پور استاد فیزیک در دانشگاه شریف


ایستادن بر صخره های بلند
زمانی که من دانشجو بودم،  هر
کسی که فیزیک نظری می خواند، چه در ایران و چه در هر کشور دیگری،  نسخه ای از مقاله معروف نظریه میدان همدیس را که
توسط بلاوین، پولیاکوف و زامولوچیکف نوشته شده بود همراه داشت و هفته ها و ماهها وقت
اش  را صرف فهمیدن این مقاله می کرد. همانطور
که انتظار می رفت،  این مقاله که به اول  اسم مولفانش مقاله BPZ خوانده می شد، انقلابی در فیزیک دوبعدی ا
یادش بخیر
یکی از دوستان شهید مهدی که از هم اتاقی های ترم اول مهدی بود، نقل میکنه؛
هیئت سالانه دهه محرم داریم.در سال 1381 با توجه به اینکه در اون سالها بنرهای چاپی چندان رایج نشده بود از شهید لطفی خواهش کردم چند پوستر از کلام معصومین سلام الله علیهم، در خصوص امام حسین ع و محرم برای بنده بنویسند که چندسالی هم در محل برگزاری هیئت نصب می کردیم.دیروز تصادفا  پوسترها رو بعد از 15 سال پیدا کردم.
ارسالی از همراهان
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی
پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
مردمی بودند در تاریخ دور
سربلند و شادمان ، پر شرّ و شور
صنعتی پر رونق و کسبی حلال
غرق خوشحالی به دور از هر ملال
اختلافی شد سر مرز و حدود
اصل مطلب بود آبی از دو رود
حاکم یک سرزمین با ادّعا ،
گفت مال ماست این رود هر دوتا
حاکم همسایه با صبر و وقار ،
گفته است هستیم ما هم در کنار
از دو رود جاری در منطقه
برده ما هم سهم ، حرفی منطقه
حرف همسایه پذیرفته نشد
نطفه ی جنگ و جدل ها بسته شد
گشته درگیری چو آتش شعله ور
هر یک از هرسو به دیگر حمله ور
ادّعای بیخودی از ح
شاگردی داریم دیپلم ردیه ، دلم میخواد یه مستند بسازم از ضرب المثل گفتن و شعر خوندنش .

الان میگه : آب در کوزه و تشنه لبان دنبال آب میگردیم .

همین ممد آقو اون روز میگه تو فانتزی هم داری؟ میگم فانتزی منظورت چیه ؟
میگه مثل همینا که میگن یکی از فانتزی هام اینه که ...
میگم : نه !! ولی چند ثانیه فکر میکنم میبینم منم فانتزی های خودمو دارم مثلا :
وضعم خوب باشه 50 تا خونه بخرم یا بسازم یا اجاره کنم بدم زوج هایی که تازه زندگیشون رو شروع کردن تا دو سال رایگان بش
جسد یک مرد بخاطر نوشته شدن کلماتی عجیب و جادویی روی پوست بدنش باعث ایجاد جنجال در بین مردم شده است ! چرا که کل بدن این مرد بعد از سالها از فوتش تجزیه شده و پوسیده بجز پوست شکم او که همچنان سالم باقی مانده است ! کسانی که این جنازه را پیدا کردند در حال تمیز کردن و مرتب کردن قبرستانی دوردست در موکداهان در مرز بین تیلند و لائوس بودند.این نکته در مورد پیدا کردن جنازه تعجب داشت که کل بدن جنازه در زیر خاک در حال تجزیه بوده است اما پوست روی شکم آن هیچ آسی
 
هر چه زمان بیشتر می‌گذرد، چیزهای بیشتری درونمان می‌میرند. چیزهایی که آگاه به مرگشان نیستیم و روزی یا شبی میانه، خاطرمان را می‌آزرند که جای خالی‌شان را حس می‌کنیم و اما فراموش کرده‌ایم چه بودند. حالا مانند نهال‌های جوانی که خشک شده‌اند به یاد نمی‌آریم نهال چه درختانی بودند و بذرشان چگونه و از کجا در ما جوانه زده بودند. تنها جای خالی‌شان و ردی از ساقه‌ای جوان اما مرگ‌درآغوش گرفته را به یاد داریم چون خاطره‌ای محو و حفره‌های سیاه درو
در دهکده ای
در سرزمین کوهستانی بالکان
در طی یک روز
گروهی کودک
شهید شدند
همه در یک سال زاده شدند
همه به یک مدرسه رفته بودند
همه در جشنهای یکسانی شرکت کرده بودند
همه یک جور واکسن زده بودند
و همه در یک روز مردند
و پنجاه و پنج دقیقه
پیش از آن لحظه شوم
آن کودکان
پشت میزشان نشسته بودند
سرگرم حل کردن مسئله ای سخت
یک مسافر باید با چه سرعتی قدم بردارد 
تا برسد به آن شهر
مشتی رویای یکسان
وراز های یکسان
راز عشق و عشق به میهن
در ته جیب هایشان پنهان بود
و همگ
توفان که از شیراجان (نام پیشین سیرجان) گذشت غم و اندوه بسیار برجای گذاشت. بسیاری از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگین بود. در این آشوب زمانه پسری به نام نیما دلباخته دختری شده بود که نامش نِیشام بود. نیما سالها دور از خانواده و در سفر زندگی کرده بود و چهار برادر داشت که هر یک دارای ثروت و اندوخته ای بودند. پدر نیشام بارها به خانواده نیما گفته بود هر یک از برادران دیگر خواستگاری می کرد، مشکلی نبود. اما نیما توان اداره زند
دوستان عزیزی که آزمون نظارت داشتن و کد دفترچه شان C بوده، یک بار دیگر نتیجه خود را بر روی سایت مشاهده فرمایند!
✅ ماجرا از این قرار است که پاسخ صحیح این سوال در دفترچه C باید گزینه 4 میشد که در کارنامه‌ی دوستانی دفترچه شان این کد بود، به اشتباه 1 اعلام شده بود و تبعا اگر درست زده بودند اشتباه محسوب شده و خیلی از دوستان لب مرزی به همین دلیل مردود شده بودند که با اصلاح دفترچه و افزایش نمره، قبول خواهند شد.
❓مشخص نیست کسانی که از این اشتباه متنفع شد
چرا این وضعیت اسفبار در مشاغل و اوضاع کسب و کار اتفاق افتاده ؟ واقعا مقصر کیست و آیا راهکاری موجود است؟
 
بعنوان کسی که سالها در حال کار هستم تا بحال وضعیتی به این بدی را تجربه نکرده بودم . هر روز یک شرکت و یا کارخانه در حالت تعطیل و یا نیمه تعطیلی قرار می گیرد. بسیاری از افراد با تجربه هر روز در شرایط بدتر شغلی قرار می گیرند. افراد تازه کار هم که شرایط بهتری را ندارند.
جدیدا با یکسری از فارغ التحصیلان صحبت می کردم و صرفا نا امیدی را در صحبت هایشا
گروهی از محققان داده‌های مربوط به ۱۶ میلیون نفر در کشور سوئد را تجزیه‌وتحلیل کردند که در این میان، بیش از ۱۵۳ هزار فرد به بیماری سرطان خون مبتلا بودند و ۳۹۱ هزار نفر آن، از بستگان درجه‌یک آن‌ها شامل والدین، ​​خواهر و برادر یا فرزندان بودند.
روزگار عجیبی بود...
گاهی وقتا میرفتم روی بلند ترین نقطه ممکن روی این شهر
تا پرواز پرنده هایی را تماشاگر باشم که رویا هایم را با خود برده بودند به دورترین جاها...
و دست نیافتنیش کرده بودند...
تا پرواز پرنده هایی رو ببینم که هر کدام تکه ای از زندگیم را خورده بودند...
و من را در همین بالا ترین نقطه جهانم رها کرده بودند...
روزگار عجیبی بود...
آنقدر غرق آن پرندگان شدم که روسری ام را باد برد...
آنقدر که به ناگاه زیر پاهایم خالی شد...
دنیا دور سرم چرخید
 و من ت
میدونی چیه؟ گاهی فکر میکنم
خدا منو تو یکی از میلیونها سیاره اش گذاشته بعد یادش رفته من اونجام
 من هی داد میزنم خدا.................. ولی فقط انعکاس صدامه که برمی گرده خدا......................
الانم رو تخت دراز شدم و با خودم فکر میکنم که با چه زبونی باید باهاش حرف بزنم مثل آدمیم که هر آه ارتباطی امتحان کرده اما نشده که نشده 
اوه، بر من ببخش لب های کثیفم را، کلمات تلخ و زشتم را، خاطراتِ سیاهم را. بر من ببخش ک نبودم آدمِ توی خیال پردازی های ـت، اگر دهانم بو می داد، نگاهم اذیتت می کرد و کوه متحرکِ معذب بودم. بر من ببخش موهای خلوت شده ام را، لباس کهنه شده، چشم های غبار نشسته ام را. ببخش ک تجسمِ صحنه ی زیبای توی خاطرت نبوده ام، صدایم طنینِ دیالوگِ شاهکاری را نداشت و اگر کلمات اشتباهی را انتخاب می کردم. ببخش، ک توی دنیای نفرت انگیزت، آن جزیره نجاتی بودم ک نا امیدت کرد. ک آن
ظاهرا در ساری مراسم سوگواری برای کشته شدگان فاجعه سقوط هواپیمای اوکراینی برگزار شده بود و مردم آمده بودند شمع روشن کرده بودند. مامورین هم ریخته بودند تا شمع ها را خاموش کنند.
مامور گفت : برید سر قبرش شمع روشن کنید
زن جواب داد : قبر داره مگه ؟ کدومشون قبر دارن ؟
مامور تشر زد : همه!
حالا که فکر میکنم میبینم بیراه هم نمی گفت. همه قبر دارند اینجا. یکی شرافتش را به خاک سپرده ، دیگری چشمانش را ، یکی گوش هایش ، آن یکی وجدانش ، پیرمردی جوانیش ، جوانی امید
اوه، بر من ببخش لب های کثیفم را، کلمات تلخ و زشتم را، خاطراتِ سیاهم را. بر من ببخش ک نبودم آدمِ توی خیال پردازی های ـت، اگر دهانم بو می داد، نگاهم اذیتت می کرد و کوه متحرکِ معذب بودم. بر من ببخش موهای خلوت شده ام را، لباس کهنه شده، چشم های غبار نشسته ام را. ببخش ک تجسمِ صحنه ی زیبای توی خاطرت نبوده ام، صدایم طنینِ دیالوگِ شاهکاری را نداشته است و اگر کلمات اشتباهی را انتخاب می کرده ام. ببخش، ک توی دنیای نفرت انگیزت، آن جزیره نجاتی بودم ک نا امیدت
توفان که از شیراجان (نام پیشین سیرجان) گذشت غم و اندوه بسیار برجای گذاشت. بسیاری از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگین بود. در این آشوب زمانه پسری به نام نیما دلباخته دختری شده بود که نامش نِیشام بود. نیما سالها دور از خانواده و در سفر زندگی کرده بود و چهار برادر داشت که هر یک دارای ثروت و اندوخته ای بودند. پدر نیشام بارها به خانواده نیما گفته بود هر یک از برادران دیگر خواستگاری می کرد، مشکلی نبود. اما نیما توان اداره زند
زنده شده ام. یک جور زنده ی پخته. یک وقت هست آدم طوری زنده می شود که هنوز داغ جوانی ست. شوووووور زندگی سر و کول وجودش را گرفته و شوق زیستن؛ تبدیل دنیا به بهشت و تغییر هر آنچه کریه به عالی، همه ی مغز آدم را گرفته، طوری که واقعیت را نمی بیند. این بار جور دیگری زنده ام.
بعد از سالها تجربه ی مرگ. بعد از سالها جان کندن برای زندگی؛ این بار طوری زنده ام که بشقاب پر نقش و نگار سفالینی از کوره های چند هزار درجه جان سالم به در برده، نشسته بر دیوار بتونیِ خانه
این پوستر برای زمانی هست که علی مطهری اینقدر عیان اصلاحطلب نشده بود و از طربق لیست اصولگرایان وارد مجلس نشده بود
دقیق یادم نیست که چه اظهار نظری منجر به این پوستر شد اما اگر اشتباه نکنم مربوط به استیضاح وزیر نفت احمدی نژاد بود
دزد به ساختمان مان زده بود. همسایه ی طبقه ی اول مان رفته بود مسافرت. دزدها زیر نظر داشتند خانه اش را. نیمه شب از نبودنش سوءاستفاده کرده بودند و زده بودند به خانه اش. من خواب بودم. ساعت 3:15 بود که بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم دیدم زودتر از روزهای دیگر بیدار شده ام. بعد فهمیدم که از سروصدا بیدار شده ام. فکر کردم باز همسایه طبقه پایینی نصفه شبی از بندر برایش بار آمده دارد خالی می کند. دوباره دراز کشیدم بخوابم که دیدم باز صدای کوبیدن می آید. 
رفتم از پن
حال مادر جان خیلی بد بود ، فریبا گریه می کرد و به آقای دکتر بد و بیراه می گفت . دیشب زنگ زده بودند ، اما هنوز خبری از آقای دکتر نبود . فریده لیوان آب را داد دست فریبا و آرام گفت : برسونمش بیمارستان ! معلوم نیست آقای دکتر کدوم گوریه ؟!  هنوز حرف فریده تمام نشده بود که صدای فریبا بالا رفت : خدا لعنت کنه ! زنگ بزنیم اورژانس بیاد ! که صدای زنگ در آمد . غوغایی به پا شد و آقای دکتر و فریبا افتاده بودند به جان همدیگر . حواس کسی به مادر جان نبود ، که به سختی می
مرد اهل یکی از روستاهای اطراف بود، سال ها قبل با دوستانش یک کار تولیدی شروع کرده بودند و حالا پس از پیشرفت ها و شکست های مختلف در حال صادرات محصولاتشان به خارج از کشور بودند. 
از او یک نصیحت به یادگار دارم، هر وقت به در بسته ای رسیدی اینقدر بکوب تا باز شود؛ مطمئن باش که بالاخره روزنه ای پیدا می شود.
نگران نباش.
آخر هفته ای نشستیم به تماشای فیلم (یک بمب عاشقانه)
اسم فیلم با محتوای فیلم و داستان هم خوانی دارد.روایت زندگی دوتا زوج ساده و بدون حاشیه و دور از دنیای جنگ و سیاست.
در حدی به دور از دنیای جنگ که شب های بمباران تهران توی خانه می ماندن و پناهگاه نمیرفتند و معتقد بودند ما چیزی برای
از دست دادن نداریم،چون قهر کرده بودند و باهم حرف نمی زدند.
شخصیت خانم،لیلا حاتمی بود.با اون تیپ همیشه تکراریش که به نظرم شده نماد یک زن ساکت و بدون احساس توی تمام 
نقش ه
#زندگی_به_سبک_مهدی (۱۸)
زندگی مجاهدانه و توام با تلاش خستگی ناپذیر از ویژگی های مردان خداست، در خطبه همام ؛ حضرت امیر می‌فرمایند اینها نفسشان از دستشان در سختی است
شهید محمد مهدی در این سالهای آخر مصداق بارز این جمله بود، بارها می‌دیدیم که دخترش با جسم خواب او، خود را آرام می‌کند زیرا پدر رمقی برای بیدار بودن و بازی با او ندارد.
خدا میداند که سالها بود مهدی برای خواب به چشمانش التماس نمی‌کرد بلکه چشمان او بودند که التماس خواب داشتند
و شهاد
واقعیت اینه من زیاد سورپرایز شدم، اما هیچ‌وقت سورپرایز نشده بودم! یه بار تو خوابگاه نشسته بودم تو سر لپ‌تاپم می‌زدم که یهو هم‌اتاقیم با یه کیک تولد وارد شد و برام نقلی‌ترین جشن تولد دنیا رو گرفت. یه جشن تولد دونفره با یه کیک کوچیک. اون شب مجال شگفت‌زدگی نداشتم. چون حجم خوشحالیم به حس دیگه‌ای اجازه ورود نمی‌داد.اما هیچ‌وقت خوشحالیم با شگفتی مخلوط نشده بود. اونجوری که با دست راستم جلوی دهن باز شده‌م رو بگیرم و همزمان دست چپم رو بذارم روی
به گزارش فارس دو بمب صوتی سه گانه شنبه ۷ آبان در این دو منطقه اهواز منفجر شدند که قبلاً هم اتفاقات مشابهی در آنها رخ داده حیات. وی با اعتراف اینکه بمب های صوتی که تو گذشته منفجر شده بود، مربوط به  اختلافات خانوادگی و طایفه ای بود، گفت: «طرف های اختلاف برای تهدید همدیگر اقدام به منفجر کردن بمب های صوتی کرده بودند.» فرماندار اهواز افزود: «دو بمب صوتی که امشب منفجر شد دست ساز بودند و دلایل آنها تو حال بررسی است.» نیسی با ابرام پیاده شدن اینکه ت
    کاش سرداران مقاومت سنی بودند!
✔️ سهیل العانی مدیر یک مرکز استراتژیک اهل سنت با اشاره به اتفاقات اخیر عراق و هتک حرمت تصاویر شهدای مقاومت توسط آشوبگران، در توییتی نوشت: به ما ابو مهدی المهندس را بدهید تا در هر روستا و مسجد و خیابان سنی نشین برایش یادبود و مسجد بسازیم؛ کاش این سردارها سنی بودند تا کودکانمان را با سیره آن‌ها تربیت کنیم، اما متأسفانه رهبران ما افرادی مثل حلبوسی، نجیفی و البغدادی هستند؛ اکنون باز شما عکس‌های رهبرانتان را
آهای ... ایهّاالناس ، بگذارید این شهکار آلاجاقی را بگویم که سال قحطی ، چه‌جور سرِ بندگان خدایی را که از بلوک کوه‌میش آمده بودند تا از او گندم به قیمت خون پدرش بخرند بُرید ، و چه‌جوری آن سرها را میان تور هندوانه بار کرد و فرستاد به شهر برای حاکم وقت . از این کارِ او مأمورها هم باخبر بودند و با او دست‌به‌یکی کردند . آن بندگان خدا ، در آن سال قحطی ، دار و ندارِ اهالی ده خودشان را جمع کرده بودند و به پول رسانیده بودند و آمده بودند تا از انبار آقای آ
اصلاح طلب مسلح!واسه خودش غولی بود در دستگاه های امنیتی دهه 60. شاید هیچکس مثل اون نمی تونست شرّ منافقین رو از سر انقلاب کم کنه. بعد از 30 خرداد 60، توی یکی از کاخهای شاه ملعون، خودش و دوستای قدیمیش، در اتاقی، غولهای امنیتی جمع بودند. گله گله منافقین را که دستگیر می کردند، لیست آنها را به او می دادند. اسامی را بالا و پایین می کردند، چشمانش گرد می شد. دور بعضیا با خودکار قرمز خط می کشید و با هیجان می گفت:- این ... این رو بزنیدش. از اون کله گنده هاست ... ب
اصلاح طلب مسلح!واسه خودش غولی بود در دستگاه های امنیتی دهه 60. شاید هیچکس مثل اون نمی تونست شرّ منافقین رو از سر انقلاب کم کنه. بعد از 30 خرداد 60، توی یکی از کاخهای شاه ملعون، خودش و دوستای قدیمیش، در اتاقی، غولهای امنیتی جمع بودند. گله گله منافقین را که دستگیر می کردند، لیست آنها را به او می دادند. اسامی را بالا و پایین می کردند، چشمانش گرد می شد. دور بعضیا با خودکار قرمز خط می کشید و با هیجان می گفت:- این ... این رو بزنیدش. از اون کله گنده هاست ... ب
دومر ها،الف های عمیق،نژاد برتر یا نژاد گمشده نژادی ناپدید شده و بسیار اسرار آمیز هستند که زمانی در حال تصرف کل تمریل بودند اما چه بلایی سر آن ها آمد؟حدس و گمان های زیادی در این مورد وجود دارد که حال به آن ها میپردازیمحدس اول میگوید که شاید خشم خدایان باعث ناپدید شدن آنان شده باشد زیرا دومر ها خود درحال آفریدن خدایانی قدرتمند بودند که ممکن بود برای دیگر خدایان درد سر ساز شوندحدس دوم می گوید که شاید دومر ها به درون قلب لورکان وارد شده و در آنجا
بسم‌الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
با عرض سلام خدمت هنرمندگرانقدر وبسیارارجمند آقای پرویز خان پرستویی عزیز
بی نهایت سپاسگزارم از شما و آنچه درخصوص اختلاس فرمودید
کاش همه اهالی سینما مسائل مربوط به مردم برایشان مهم بود
صدای افراد ضعیفی مثل من هیچ کجا وهیچ وقت به گوش کسی نمیرسد
شما هنرمندان که جایگاهی درقلبهای مردم دارید میتوانید صدای بلند مردم باشید
نمیدانم چه اتفاقی رخ داده است
سالها گفتند که روحانیون شیعه صدای م
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟ 
صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟ 
مادر گفت : دارد نردبان می سازد. ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟ 
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو ب
سئو اکنون سالها است که در میان بازاریابان دیجیتال کلمه کلیدی است. این موضوعی است که همه در جامعه بازاریابی دیجیتال درباره آن صحبت و جستجو می کنند. من هستمدر حقیقت ، اصطلاح “SEO” بین 10،000 تا 100،000 جستجو هر ماه در گوگل انجام می شود. این به وضوح نشان دهنده میزان توجه مردم است. …The post بهینه سازی موتور جستجو چیست؟ | راهنمای نهایی برای بهینه سازی موتور جستجو appeared first on باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب.
via باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب https://ift.tt/2KPM4X7
مشاهده م
کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد نوشته اسپنسر جانسون و کن بلانچارد است که با نام دیگر چه کسی پنیر مرا دزدید نیز شناخته میشود.
 
در این داستان چهار شخصیت وجود دارد که دو آدم کوچولو و دوتا موش، هر چهار شخصیت هر روز به دنبال پنیر وارد هزار راه میشوند.
موش ها دارای ذهنی ساده هستند و از روش آزمون و خطا برای پیدا کردن پنیر استفاده میکردند اما آدم کوچولوها دارای ذهنی پیچیده هستند و از هوش خودشون استفاده میکردند تا یک الگویی پیدا کنند.
یک روزی موش ها و
شهید نصیری قدرت تربیت دشمن را داشت و می توانست او را تبدیل به یک دوست کند و این خصوصیت کمی نیست. شهید نصیری در لشکر بدر، رئیس ستاد بودند و با عراقی ها صحبت می کردند. عراقی ها هنوز با شیفتگی از این شهید صحبت می کنند. این عراقی ها، توّابینی بودند که به لشکر بدر آمده بودند تا برای ما بجنگند. رساندن این توّابین به نقطه ی استقرار، کار راحتی نبود؛ به خصوص این که برخی از آنها هنوز در جبهه ی صدام بودند. اما شهید نصیری با رفتار و منش پاک خود بر روی رفتار ا
دیدم شهرداری دولت آباد بنر زده که در اون آغاز پروژه ادامه خیابان جانبازان را اعلام کرده بود . خوشحال شدم که بالاخره این پروژه بعد از سالها تاخیر شروع شد .. به محل رفتم .تو ذهنم این بود که چندین لودر و بولدوذر و ... اونجا کار می کنند .ولی دیدم چند تا کامیون شن اونجا ریختند و چند صدتا جدول و سیصد چهار صد متر از یک باند را جدول گذاری کرده بودند . خندم گرفت .. چه چیزایی تو ذهنم بود .. 
ذره ای در نزد خورشید درخشان تو ایمتشنه ای در حسرت یک جرعه باران تو ایمسالها نان خورده ایم از سفره ی اولاد توروزی ما می رسد چون بر سر خوان تو ایمگوشه ای از صحن آیینه و یا صحن عتیقهرکجا هستیم گویی کنج ایوان تو ایمزائران دختر تو زائران فاطمه اندتا ابد ممنون این لطف دو چندان تو ایمما غذای خانه هامان هم غذای حضرتی ستدرمیان خانه هم در اصل مهمان تو ایمبی گمان ایل و تبارت عزت این کشور انددر حقیقت اهل جمهوری ایران تو ایمبچه های تو در ایران پادشاهی میک
نوشتن سخت بود. حرف زیاد بود و حس‌ها فوران می‌کرد اما جاری نمی‌شدند در کلمات.
روزهایی بود که سرخورده بودم و غمگین، روزهایی هم بود که می‌دانستم که خیلی چیزها خوب است و من باید تمرکزم را روی ارزشمندترین‌های زندگی‌ام بگذارم. روزهایی که چیزی در ذهن وزوز می‌کرد که حالم را بد کند اما من می‌دانستم که خیلی چیزها روبه‌راه است. روزهایی مثل امروز که پس از مدت‌ها پشت میز تحریر نشسته‌ام، خانه مرتب است و صدای مامان از آشپزخانه می‌آید. همه چیز آرام ا
*نردبانموضوع داستان: فلسفی
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟ صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟ مادر گفت: دارد نردبان می سازد! ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟ حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، ا
عشق ... همیشه بزرگترین سوال من بود ! اینکه خدا چجوری عاشق ما آدما شده که هرچی ما بد میشیم اون عاشق میمونه . امروز دلیل خوبی پیدا کردم که البته بیشتر جواب سوال های حساب میشه که سالها در ذهنم بود.
اخرین باری که شروع کردم برای به تصویر کشیدن ذهنم روی کاغذ سالها میگذره شاید 10سال ، 17 سالم بود که یک دفتر برداشتم و تا آخرین خط از انتهایی ترین سفیدی های خط دار و منظمش نوشتم ، یک روز کامل نخوابیدم و نمیدانستم این شروع بیخوابی های طولانی من خواهد بود ...
بعد
سلام
ساعت نزدیک سه صبحه
خوابم نمی بره
زبونم در حالتیه که فکر میکنم هر لحظه ممکنه تشنج کنم.
مغز سرم انگار موی رگ هاشم درد میکنه.
امروز خواستم برم بیرون ولی مریضی نذاشت
کل خانوادمون وارد چالش بدی شده اند..
حرف و حال روزهامو به اوناهم نمیتونم بگم.. انگار حرفها و تفکراتم توی ذهنم گره خورده اند...به هر دری میزنن تا تخلیه بشن ولی...
کاش میشد یا طناب به سقف خونه وصل کنم و خودمو اویزون کنم
وقتی بالای سرم برسند که ساعت هاست بدنم یخ کرده..
بی انگیزگی و ناامی
سالها پیش که برق نبود حس خوبی داشتیم . خاطره ها بسیار جذاب تر و رویایی تر بود  با نور فانوس درس می خواندیم , مشق می نوشتیم  با چراغ طوری به استقبال گلهای زعفران می رفتیم وقتی از دور دست ها نوری به چشم می خورد خبری از دوست رفیق و یا میهمانی بود . نور زیبای چراغ طوری در بزم میهمانی ها عروسی ها و تعزیه خوانی ها بسیار ماندگار و دل انگیز بود  وقتی نورش کم میشد پمپ کوچکی داشت که با چند تلمبه به روشناییش می افزود . چراغ بادی بهترین یار و یاور در دل تاریکی
به گزارش فارس دو بمب صوتی سه شنبه ۷ آبان داخل این دو منطقه اهواز منفجر شدند که قبلاً تیمار اتفاقات مشابهی تو آنها رخساره داده بود. وی با بیان اینکه بمب های صوتی که در گذشته منفجر شده بود، مربوط بوسیله  اختلافات خانوادگی و طایفه ای بود، گفت: «طرف های مغایرت بخاطر تهدید همدیگر رفتار بوسیله منفجر کردن بمب های صوتی کرده بودند.» فرماندار اهواز افزود: «دو بمب صوتی که امشب منفجر شد دست ساز بودند و دلایل آنها در حال بررسی است.» نیسی با تاکید کنار
شهاب،موجودی ترسو،بلاتکلیف،منزوی،زودرنج و جوگیر با تصمیم های احمقانه و همیشه پشیمان و سرخورده.
شهاب وقتی می‌فهمد فرزانه، دختری که به تازگی توجهش را جلب کره،قبلا یکبار از همسرش جدا شده،خوشحال می‌شود و بشکن می‌زند.با این تصور که من این همه عیب و ایراد دارم،این هم عیب او!پس به هم می‌خوریم.شهاب برای خودش جشن می‌گیرد،خوشحال از جدایی دیگری. یحیی می‌گوید ممکن است که فرزانه و همسر سابقش دوباره وارد رابطه ی قبلی شوند!احتمالش بالاست،پس باید بیخ
کاشی های کف حوض جلوی گردان حبیب بن مظاهر
حدود 19 سال پیش برای بدرقه دوستان بسیج دانشجویی به دانشگاه شهید بهشتی (ره) رفتم. 7 اتوبوس از دانشجویان عازم سفر راهیان نور بودند. آن موقع سفر راهیان نور به اندازه امروز فراگیر نشده بود. یعنی اصلا فراگیر نبود. یادم می آید برای ورود به یادمان ها با مشکل مواجه بودیم. صدام هنوز سر کار بود و منافقین در عراق مستقر بودند. مناطق پاکسازی نشده بود و حتی امکانات لازم نیز چندان فراهم نبود. جاده ها خراب بود. اما مناطق ه
نوشتن سخت بود. حرف زیاد بود و حس‌ها فوران می‌کرد اما جاری نمی‌شدند در کلمات.
روزهایی بود که سرخورده بودم و غمگین، روزهایی هم بود که می‌دانستم که خیلی چیزها خوب است و من باید تمرکزم را روی ارزشمندترین‌های زندگی‌ام بگذارم. روزهایی که چیزی در ذهن وزوز می‌کرد که حالم را بد کند اما من می‌دانستم که خیلی چیزها روبه‌راه است. روزهایی مثل امروز که پس از مدت‌ها پشت میز تحریر نشسته‌ام، خانه مرتب است و صدای مامان از آشپزخانه می‌آید. همه چیز آرام ا
شادی عبدوالوند،برای اولین بار تونست برنز مسابقات جهانی اتفرادی بسکتبال رو کسب کنه...
فیلم مسابقشو که دیدم خودمو جاش گذاشتمو گفتم:تو باید برسی به این نقطه،که نشون بدی میشه
باحجاب هم مسابقه داد و جزو سه نفر اول جهان شد...باید به همه نشون بدی که دخترای ایرانی
چیزی از بقیه کم ندارند و توی این سالها که اجازه ی مسابقات بین المللی نداشتند(به خاطر
حجابشون) کاملا آماده بودند تا توی رقابت ها مقام های فوق العاده کسب کنن.
تیم ملی ایران،منتظرم بمون
دارم م
باربری مرکز تهران را به باربری ایفل بسپارید .
باربری ایفل با سالها تجربه در زمینه اتوبار مرکز تهران آماده خدمت رسانی به شهروندان ساکن مرکز تهران است.
ما همواره پیشرو در خدمت رسانی در باربری مرکز تهران بوده ایم از این رو با ارائه خدمات 24 ساعت می کوشیم خدماتی بی رقیبی در باربری تهران ارائه دهیو
کادر مجرب ما با سالها تجربه در باربری مرکز خسارت را بی معنی کرده اند ما همچنین نیز از نوین ترین روش ها استفاده می کنیم تا فرایند صفر تا صد اتوبار مرکز ت
چشم‌هایش از شوق برق می‌زد :
- ما در آن سال‌ها چینی‌آلات از روسیه می‌آوردیم . چینی‌آلات و برنج‌آلات . نفت هم می‌آوردیم ‌. در مملکت ما هنوز نفت یافت نشده بود . از این طرف کشمش و بادام می‌بردیم ، از آن طرف اینجور اجناس می‌آوردیم . پارچه هم می‌آوردیم . قافله‌ها همیشه در راه بودند . راه آزاد بود . بعد که آنجا بلشویکی شد مرزها را بستند . خوب ، خوب خاطر جمع . خاطر جمع . حالا چای را درست می‌کنم .
پیرخالو میان حرف‌هایش بیخ دیوارِ سکو ، کنار اجاق نشست و
Shirazart.blog.ir 
*" اتوماتیست ها "گروهی تشکیل شده است هفت نقاش تندرو سورئالیست کانادایی بود ،که در فاصله سالهای ۱۹۴۱ تا ۱۹۵۱ فعالیت می کردند. نقاشان این گروه تحت تاثیر سورئالیست ها بودند  و روش های هنر خود انگیخته را از آنها گرفتند .در سال ۱۹۴۶ اولین نمایشگاه این گروه در کانادا برگزار شد.
به گزارش دورتموند ایران ، آکسل ویتسل بازیکن تیم فوتبال دورتموند چهار بازی آخر تیمش در سال 2019 را به دلیل مصدومیتی که برایش پیش آمد از دست داد. اما ویتسل در جریان تمرین تیمش مصدوم نشده است، و مصدومیت او در خانه اش رخ داده است.قضیه از این قرار است که در طبقه بالای منزل ویتسل نرده هایی برای جلوگیری سقوط فرزندانش وجود دارد که این نرده ها قفل نشده بودند. آکسل ویتسل اما بی خبر از همه جا به این نرده ها تکیه می دهد و با صورت از پله ها به پایین سقوط می کند
سالها پیش، جایی که هنوز سرباز نبودم، موهایم کوتاه و هنوز شور و شوقِ ماجراجویی هایی خاص خودم در سرم بود، عصایی سفید خریدم و گاهی اوقات چشمانم را می بستم و عینکی دودی روی آنها و خیابان ها را قدم می زدم! دلم برای آن روز ها تنگ است! آخر می دانید؟ در آن روز ها تهران همیشه پاییز بود و آبشار داشت، همه خندان بودند! هوا پاکیزه و ترافیکی در کار نبود... می فهمیدم وقتی روی آسفالت قدم بر می دارم چه حسی دارد، یا وقتی یک برگ خشک را پا می گذاشتم... چشمانم بسته، اما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها